پرونده قضایی برای عوامل سریال افعی تهران تشکیل شد اقامه نمازجماعت به امامت یک خانم روی آنتن شبکه سه رفت + عکس پخش سریال «مولانا» در شبکه نمایش خانگی نمایشگاه «نگاره‌های ماندگار» در موزه بزرگ خراسان | سیر روح در عالم معنا «زیبا صدایم کن» رسول صدرعاملی کلید خورد شعر همان عشق، همان زندگی | درباره مهرداد اوستا، شاعر غزل‌های خیال‌انگیز محمدرضا فروتن و میترا حجار با «نیلگون» در راه سینما آخرین نشانه‌های نمک نورالدین | نگاهی به فصل پنجم سریال «نون خ»، ساخته سعید آقاخانی کارگردان نمایش «کلنل»: بزنگاه‌های تاریخی ما، زمینه ساز  تولید آثار هنری است آواز پرنده‌های صبح فروش حیرت انگیز «گارفیلد» در اولین هفته اکران «سمرقند»، برای خانواده بزرگ فارسی زبانان | کتاب تازه شاعر خراسانی در نمایشگاه کتاب تهران پایان فیلمبرداری فیلم سینمایی «برج آخر» اثر سوفیا موسویان صفحه نخست روزنامه‌های کشور - دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۳ آلبوم «عشق ناباور» در راه بازار موسیقی کنسرت‌های پاپ اردیبهشت ۱۴۰۳ + زمان و مکان تأکید هیئت رسانه‌ای ایران و عراق بر انعقاد «تفاهم‌نامه همکاری» و تشکیل «شورای رسانه‌ای مشترک» + آلبوم تصاویر برنارد هیل بازیگر «ارباب حلقه ها» و «تایتانیک» درگذشت + بیوگرافی
سرخط خبرها

پسربچه‌ای که آرزوهایش زیر بالش ماند

  • کد خبر: ۱۵۷۹۱۹
  • ۲۰ فروردين ۱۴۰۲ - ۱۷:۱۰
پسربچه‌ای که آرزوهایش زیر بالش ماند
می‌گفت اگر شب قدر را کسی عبادت کند و آن قدر خالص باشد و با تمام وجود قلب پاکش را روبه روی خدا بگذارد یک اتفاق می‌افتد؛

غلط املایی که فقط نوشتن اجق وجق یک کلمه نیست. گاهی آدم‌ها ممکن است مفهوم یک چیز را گم کنند؛ یک چیزی توی همین مایه‌های غلط املایی، اما داخل ذهن. مادرم برایم قصه‌های پیامبران را تعریف می‌کرد که خدا چطور پیامبرانش را توی گهواره تاب می‌داده و توی آشوب غرقشان می‌کرده و بعد در سعادت ابدی برایشان لالایی خوانده.

کله کوچک گنجشکی من در رعدوبرق این قصه‌ها پودر می‌شد. نمی‌دانم ذهن من چطور این همه شگفتی را تاب می‌آورد، ولی هربار که قصه‌ها را می‌شنیدم، می‌دیدم نه! یک بار دیگر هم جا دارد که بشنومشان و باز هم و باز... وسط همه این‌ها ماجرای شب قدر یک چیز دیگر بود.

ختم عجایب بود. نمی‌دانم مادرم می‌خواست من را ترغیب کند یا واقعا خودش هم یکی از آن غلط املایی‌های ذهنی را داشت. می‌گفت اگر شب قدر را کسی عبادت کند و آن قدر خالص باشد و با تمام وجود قلب پاکش را روبه روی خدا بگذارد یک اتفاق می‌افتد؛ جبرئیل فرشته بزرگ خدا نیمه شب در سکوت و تاریکی مثل فوجی از نور نازل می‌شود و با هیبت اعجاب انگیزش، با آن صدای سحرانگیزی که از صدای همه دوبلور‌های دنیا بهتر است، می‌گوید «آفرین بر تو بنده خالص و متواضع. حالا می‌توانی آرزو کنی... بگو چه آرزویی داری؟»

من با همان مغز فندقی کوچکم دیوار روبه بالکن خانه را می‌دیدم که از هم می‌شکافد و انفجاری از نور راهش را به داخل پذیرایی باز می‌کند که در آن موقع شب همه خواب اند و فقط من بیدارم و جبرئیل می‌خواهد آرزویم را بگویم. من از همان شب هم از دیوار ترسیدم و هم از تصور ورود خارق العاده جبرئیل به خانه مان.

بدجور می‌ترسیدم، ولی آرزوهایم را آماده کرده بودم. هرروز هم بالا و پایینشان می‌کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم بهترین آرزو این است که «هر آرزویی بگویم برآورده کن.» این طوری جبرئیل آچمز می‌شد و با خودش می‌گفت این بچه هم قلب پاکی دارد که برگزیده شده و هم لاکردار عجب زلزله بلای تیز و بزی است. بعد من شروع می‌کردم؛ یک اسب می‌خواهم، سفید و باهوش، یک خانه بزرگ با کلی پول وپَله، یک ارتش می‌خواهم، یک گله سگ وحشی که حرفم را عین آدم بفهمند و دستوراتم را اجرا کنند، یک سفینه با سرعت نور و تمام این‌ها که برآورده می‌شد از همان اول آن قدر زبل بوده ام که جا برای بقیه آرزو‌های کوچک هم بگذارم.

چیز‌هایی مثل همبرگر با نان گرد و یک ربات که رفیق شش دانگم باشد و این چیزها...، اما مشکل اینجا بود که تصویر ورود جبرئیل به خانه آن قدر مرا ترساند که شب قدر ترجیح دادم زیر پتو بمانم و همان طوری یک چشمی دیوار را بپایم و ذکر بگویم. خانه تاریک بود و از راهرو نور کم جان زردی می‌آمد که از لامپ صد حمام بود. من ذکر می‌گفتم و قلبم محکم و بلند می‌رمبید. هرلحظه ممکن بود دیوار بشکافد و آن آوای مهیب اسمم را صدا کند. من، اما زیر پتو پناه گرفته بودم تا اگر اتفاقی افتاد خودم را توی آن بپیچم و چشم هایم را ببندم و حالا که دروازه آسمان باز شده خدا را صدا بزنم که نجاتم بدهد.

من آن قدر ذکر‌ها را تکرار کردم که مغزم کرخت شد و خواب آرام آرام توی چشم هایم لانه کرد. صبح که بیدار شدم خانه آن حال وهوای وهم آلود را نداشت. فرصت تمام بود و جبرئیل برگشته بود به آسمان و از آن بالا من را مثل یک نقطه می‌دید که نه لایق برآورده شدن آرزوهایم بودم و نه لایق اینکه با من صحبت کند. این بدترین شکست زندگی ام تا آن موقع بود.

سال‌های بعد همین اتفاق به شکل‌های دیگر افتاد و آن قدر تکرار شد که من یاد بگیرم زندگی غم انگیزتر از این حرف هاست و فرشته مقرب حق که یک بالش در شرق آسمان است و بال دیگر در غرب، غول چراغ بچه‌ها نیست.

گزارش خطا
ارسال نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تائید توسط شهرآرانیوز در سایت منتشر خواهد شد.
نظراتی که حاوی توهین و افترا باشد منتشر نخواهد شد.
پربازدید
{*Start Google Analytics Code*} <-- End Google Analytics Code -->